درس کفایه الاصول - جلد اول

جلسه ۱۱۴: مقدمه واجب ۲۵

 
۱

واجب اصلی و تبعی

واجب أصلی و تَبَعی

مرحوم آخوند می‌فرماید: واجب اصلی و تَبَعی به دو معنا به کار برده می‌شود، یکی به لحاظ مقام ثبوت و دیگر به لحاظ مقام إثبات و دلالت.

امّا به لحاظ مثام ثبوت، تارةً واجب، یک واجبی است که مولا در حینِ جَعْل، به او ملتفت نیست، بله ‹لو التَفَتَ لَجَعَلَ›، و تارةً یک واجبی هست که مولا در حین جَعْل، به او ملتفت است و او را واجب می‌کند، امّا آن واجبی که حینَ الجَعْل، مولا به او ملتفت نیست، او را واجب تَبَعی می‌نامند، و آن واجبی که حینَ الجَعْل به او ملتفت است و آن را تصوُّر می‌کند، به او واجب اصلی می‌گویند.

بنا بر این اگر بخواهیم واجب را به لحاظِ مقام ثبوت و جَعْل تقسیم کنیم، واجب نفسی قطعاً واجب اصلی خواهد بود، زیرا واجب نفسی آن واجبی است که مصلحت در خودش وجود دارد و اگر این مصلحت مستقلّاً وجود دارد، لذا آن را تصوُّر می‌کند و جَعْل می‌کند، امّا واجب غیری ممکن است که گاهی اصلی باشد و نیز ممکن است که گاهی تَبَعی باشد، زیرا در واجب غیری گاهی مولا ملتفت است که این فعل، مقدّمه است لذا واجبِ اصلی می‌شود امّا گاهی مولا ملتفت نیست بلکه اگر ملتفت شود، حتماً واجب می‌کند که در این صورت، واجب تَبَعی می‌شود.

ولی بعضی‌ها فرموده‌اند که تقسیم واجب به اصلی و تَبَعی، به لحاظِ مقام إثبات و مقام دلالت می‌باشد که اگر مولا ملتفت باشد، به لحاظ مقام إثبات و دلالت است که یک وقت هست که او را با خطابِ مستقلّ تفهیم می‌کند و یک وقت هست که او را با خطاب مستقلّ تفهیم نمی‌کند؛ اگر به خطاب مستقل تفهیم کند، پس واجب اصلی می‌شود، ولی اگر به خطاب مستقلّ تفهیم نکند آن وقت واجب تَبَعی می‌گردد.

مثلِ دلالت اشاره و ایماء، مثلاً وقتی فردی به شما بگوید ‹یک ورقِ کاغذ بیاور›، در اینجا معلوم است که قلم هم می‌خواهد، پس دلالتش بر قلم دلالتِ مستقلّاً نیست بلکه بالتَبَع است و این واجب تَبَعی می‌شود.

طبقِ تقسیم دیگران، هم واجب نفسی ممکن است تقسیم به اصلی و تَبَعی شود و هم واجب غیری، ولی طبقِ تعریفِ مرحوم آخوند، فقط واجب غیری تقسیم به اصلی و تَبَعی خواهد شد.

۲

خلاصه مباحث گذشته

خلاصه این که مرحوم آخوند فرمود که اگر ما مثلِ مرحوم صاحب فصول قائل شدیم که مقدّمهٔ موصله واجب است، لازمه‌اش این است که اگر عبادتی که ترکش مقدّمه برای ضدِّ دیگر است اگر آن ضدّ را ترک کردیم و عبادت را آوردیم، عبادت، صحیح می‌باشد، زیرا این ترک، مقدّمه نمی‌شود تا بخواهد مأمورٌ به شود و فعل هم منهی عنه شده و نهی در عبادت هم مقتضی فساد باشد، ولی اگر ما قائل به وجوبِ مطلقِ مقدّمه شدیم، بنا بر این که ترک أحدُ الضدّین مقدّمه برای واجب دیگر باشد، ترک این عبادت، واجب غیری می‌شود و فعلش حرام می‌شود و حرمتِ در عبادت هم مقتضی فساد است؛ مرحوم شیخ به این ثمره اشکال کرد و فرمود: اگرچه که فعلِ عبادت بنا بر قول به مقدّمهٔ موصله، ترکش مقدّمه نیست، امّا این فعلِ عبادت، ملازم با بعضی از افرادِ نقیض می‌باشد زیرا ترک موصِل دو تا فرد داشت، یکی ترک اصلی و یکی هم ترک غیر موصِل، بعد فرمود که این ترک ترک موصِل، یک فردش ملازِم با عبادت می‌شود، و نهی به ملازم هم سرایت می‌کند، اگر شما این حرف را قبول نکنید، حتّیٰ به مسلک شمای آخوند هم، باز عبادت منهی عنه نمی‌شود، زیرا این ترک، مأمورٌ به شده و مقدّمهٔ واجب می‌گردد، آن وقت نقیضِ ترک هم ترک الترک می‌شود و ترک الترک هم که فعل نیست بلکه ملازِم با فعل است، حالا وقتی که ملازِم با فعل شد، اگر قرار است که ملازِم، کافی نباشد، پس طبقِ مسلک شما هم کافی نیست و اگر قرار است که کافی باشد، پس طبقِ مسلک مرحوم صاحب فصول هم کافی خواهد بود.

۳

اشکال مصنف به شیخ

مرحوم آخوند در جواب به مرحوم شیخ می‌فرمایند که دو مطلب خَلط نشود: مطلب اوّل این است که ما می‌گوییم که متلازمین، لازم نیست که متوافقین در حُکم باشند یعنی اگر أحدُ المتلازمین واجب است، لازم نیست که ملازمِ دیگر هم واجب باشد، بله آنچه که لازم است این است که متلازمین، نباید مختلفین در حُکم باشند، پس نمی‌شود که احدُ المتلازمین واجب بوده و ملازمِ دیگر حرام باشد زیرا اگر حرام باشد پس این آقا نمی‌تواند امتثال کند زیرا اگر بخواهد واجب را بیاورد، حرام هم در ضمنش آورده می‌شود و اگر حرام را بخواهد امتثال کند، واجب هم در ضمنش عِصیان می‌شود، پس آنچه که ما می‌گوییم این است که متلازمین، لازم نیست که متوافقین در حکم باشند، بله باید متخالفین در حکم نباشند؛ حالا وقتی که این طور شد، شما قائل شدید که ترک، واجب می‌شود و ترک ترک هم حرام می‌شود، در اینجا این حُرمت به ملازِم سرایت نمی‌کند، زیرا لازم نیست که متلازمین، متوافقین در حکم باشند، بلکه ممکن است که احدُ المتلازمین حرام باشد و ملازمِ دیگر، هیچ حکمی نداشته باشد.

به مرحوم آخوند عرض می‌کنیم که ما تا حالا خوانده‌ایم که هر واقعه‌ای در عالَم از یکی از احکام خمسه خالی نیست، ولی بنا بر کلامِ شما، آن ملازمِ دیگر، یک واقعه‌ای است که هیچ کدام از احکام خمسه را ندارد؟! مرحوم آخوند می‌فرماید: هر واقعه‌ای در مقام حکمِ إنشائی، یک حُکمی از احکام خمسه را دارد، امّا در مقامِ حکم فعلی، ممکن است که آن حکمِ انشائی اصلاً فعلی نشود، و آنچه که موجبِ امتثال می‌شود، نهی و حرمتِ فعلی است نه حرمتِ انشائی، ما در اینجا می‌گوییم که این ملازِم، فى علم الله یک حکمی دارد، امّا آن حکم، فعلی نیست.

۴

تطبیق اشکال مصنف به شیخ

(قلتُ: وأنت خبیرٌ بما بینَهما مِن الفرق)، و شما نسبت به فرقِ بین قول به مقدّمهٔ موصله و قول به مقدّمهٔ غیر موصله، آگاه می‌باشی، (فإنّ الفعلَ فى الأوّل) أى فى المقدّمة الموصلة (لا یکون إلّا مُقارناً لِما هو النقیض، مِن رفعِ الترکِ المُجامِع ([۱]) معه) أى مع الفعل (تارةً، ومع الترک المجرّد) مِن الفعل (اُخریٰ، ولا تکادُ تسرى حرمة الشىء إلیٰ ما یلازمُهُ، فضلاً عمّا یقارنُهُ أحیاناً)، پس همانا فعلِ عبادت (مثلِ صلاة) در مقدّمه موصله، مقارِن می‌باشد با آنچه که نقیض است که آن نقیض، رفعِ ترک می‌باشد (ترک عبادت، خودش مقدّمه می‌باشد و رفعِ ترک، نقیضش می‌باشد) که این رفع گاهی با فعلِ عبادت جمع می‌شود و گاهی هم با ترک مجرّد از این فعلِ عبادت، جمع می‌شود (مانند این که بخوابد یعنی نه ازالهٔ نجاست کند و نه نماز بخواند؛ کسی که ترک ترک موصِل می‌کند، این دو صورت دارد، یکی این که نماز بخواند و دیگر این که مثلاً بخوابد)، و حرمتِ شئ به ملازمِ شئ سرایت نمی‌کند، چه رسد به آن چیزی که گاهی اوقات مقارن با شئ می‌شود.

در اینجا فعل، مقارِن با نقیض است، زیرا نقیض ممکن است با فعل باشد و ممکن است که بدون فعل باشد، و اگر این فعل بخواهد ملازِم با نقیض باشد پس به این معناست که هیچ وقت نقیض از او جدا نمی‌شود و حال آن که نقیض، رفعُ الترک می‌باشد و رفعُ الترک هم ملازِم با فعلِ عبادت نیست زیرا ممکن است به جای عبادت، بخوابد، پس حرمت به ملازِم سرایت نمی‌کند، چه برسد به این که بخواهد به مقارِن سرایت کند.

(نعم لابُدَّ أن لا یکونَ الملازمُ محکوماً فعلاً بحُکمٍ آخر علیٰ خلافِ حکمِهِ، لا أن یکون محکوماً بحکمِهِ)، (قیدِ ‹فعلاً› یک إن قلت مقدَّر است که شما از طرفی می‌گویی که حکم لازم نیست به ملازِم سرایت کند و از طرفی دیگر می‌گویی که هیچ واقعه‌ای در عالَم از یکی از احکام خمسه خالی نمی‌باشد و از طرفی می‌گویی که متلازمین نباید متخالفین در حکم باشند و این سه تا با هم قابلِ جمع نمی‌باشند، زیرا این ملازِم یا حکم ندارد که مخالف با آن قاعده‌ای است که می‌گوید هیچ فعلی در عالَم از احکام خمسه خالی نیست، و یا حُکم دارد که آن حکم اگر حرمت است که سرایت کرده و اگر آن چهارتا حکمِ دیگر باشد، آن وقت مخالِف می‌شود؛ مرحوم آخوند می‌فرماید: ما می‌گوییم که هیچ حکمِ فعلی نداریم و آنچه که شما می‌گویید این است که هر واقعه‌ای از حکمِ إنشائی خالی نیست ولی ممکن است که از حکم فعلی خالی باشد و هیچ حکمِ فعلی نداشته باشد) بله باید ملازِم (مثل فعل صلاة) فعلاً محکوم به یک حکم دیگر بر خلافِ حکم ملازمِ دیگر باشد، نه این که این ملازِم، محکوم به همان حکمِ ملازم دیگر باشد، (وهذا بخلافِ الفعل فى الثانى) أى فى القول بوجوب مطلق المقدّمة، (فإنّه بنفسِهِ یعانِدُ الترکَ المطلق وینافیه، لا ملازمٌ لمُعاندِهِ ومُنافیه)، این به خلافِ عبادتِ صلاة می‌شود در دومّی یعنی بنا بر قول به وجوب مطلق مقدّمه، زیرا این فعل بنفسه و خودش نقیض می‌باشد و خودش با ترک مطلق منافات دارد، نه این که ملازم با نقیض باشد و ملازمِ با معانِدِ آن ترک باشد.

ممکن است شما بگویید که ما این حرف‌ها را قبول نداریم یعنی این مطلب که می‌گویند ‹نقیض کلّ شئ رفعُهُ›، نقیضِ فعل، ترک می‌باشد و نقیضِ ترک هم فعل می‌باشد، ما این را قبول نداریم بلکه نقیض ترک، ترک الترک می‌باشد که همان فعل است؛ مرحوم آخوند می‌فرماید: ما اگر خیلی با شما مماشات کنیم، می‌گوییم درست است که شما بگویی که نقیض، مفهوماً عینِ فعل نیست، یعنی ترک الترک عینِ فعل نیست، ولی قطعاً مصداقاً در خارج، یکی می‌باشند و مسلَم است که ترک ترک در خارج، عینِ فعل می‌باشد و آقای آخوند! این کجایش منافات دارد، می‌فرماید در اصول می‌خوانیم که اوامر و نواهی و احکام فقط به وجود سرایت می‌کنند و بر عنوان باقی نمی‌مانند، و وقتی که به وجود سرایت کردند به این معناست که آن حرمت، روی مصداقِ ترک ترک می‌رود؛ پس گیریم که ترک ترک مفهوماً با فعل دو تا باشد، امّا خارجاً یکی می‌باشند، در بحث اجتماع امر و نهی خواندیم که احکام از عناوین به وجود سرایت می‌کنند و مصداق هم که یکی است.

(فلو لم یکن) الفعلُ (عینَ ما یناقِضُهُ بحسب الإصطلاح مفهوماً) أى لم یکن الفعلُ بحسب الإصطلاح عینَ ما یناقضُ الترکَ مفهوماً، (لکنّه متّحدٌ معه عیناً وخارجاً، فإذا کان الترکُ واجباً، فلا محالة یکون الفعلُ منهیاً عنه قطعاً)، یعنی اگر رفعُ الترک، مفهومش عینِ فعل نبود اصطلاحاً، لکن شُبهه‌ای نیست که این فعل، با نقیضِ این ترک عیناً و خارجاً متّحد می‌باشد (یعنی ترک الترک در خارج با فعل، متحّد است) حالا وقتی که این طور شد، پس وقتی که ترک، واجب شد، ضدِّ عامش که فعل باشد، قطعاً منهی عنه می‌شود؛ چرا؟ شما که می‌گفتید عنوانش دو تا می‌باشد؟ می‌فرماید: زیرا ما در اصول گفتیم که امر، به عنوان باقی نمی‌ماند بلکه امر از عنوان به معنون سرایت می‌کند.

(فتدبَّر جیداً)، که آقای آخوند! کار را خراب کردی، زیرا بنا بر قول مرحوم صاحب فصول چگونه می‌شود، او هم می‌گوید ترک ترک مقدّمهٔ موصِل، خوب آن هم در خارج با فعل، یکی می‌باشد؛ ممکن است کسی بگوید که نه، یکی نیستند چون اگر یکی بود، جدا نمی‌شد.

یک اشکالِ دیگر اینجا به مرحوم آخوند وارد است که آقای آخوند! شما می‌فرمایید که این، هم مصداقِ فعل است و هم مصداقِ ترک الترک، می‌گوییم در این صورت لازم می‌آید که امر وجودی مصداقِ امر عدمی باشد، گفته‌اند که عدم در خارج وجود ندارد، اگر این عدم، مصداقش فعل است پس عدم در خارج موجود است، پس آقای آخوند! از شما سؤال می‌کنیم که این ‹نقیض کلّ شئ رفعه›، نقیضِ ترک، ترک الترک است که یک امر عدمی است و اگر امر عدمی است پس چطور ممکن است که مصداقِ امر عدمی با مصداقِ امر وجودی در خارج یکی شود؟ امر عدمی که در خارج، مصداقی ندارد، مصداق همیشه مصداقِ وجود است و عدم، هیچ است، فتدبَّر جیداً که با این فرمایشِ شما لازم آمد که ما بگوییم که وجود، مصداقِ عدم است که حرفِ باطلی می‌باشد؛ جواب این اشکال تحقیق شود.


(المُجامِع) صفت برای (رفع) می‌باشد.

۵

تطبیق واجب اصلی و تبعی

(ومنها: تقسیمُهُ إلیٰ الأصلی والتَبَعى:) یکی دیگر از تقسیمات واجب، تقسیمش به اصلی و تَبَعی می‌باشد:

(والظاهر أن یکون هذا التقسیم بلحاظِ الأصالة والتَبَعیة فى الواقع ومقام الثبوت)، ظاهر این است این تقسیم به لحاظ اصالت و تبعیت در مقام ثبوت است، (ـ حیث یکون الشئ تارةً متعلَّقاً للإرادة والطلب مستقلّاً، للإلتفات إلیه بما هو علیه ممّا یوجِبُ طلبُهُ فیطلُبه، کان طلبه نفسیاً أو غیریاً)، زیرا شئ یعنی واجب، گاهی مستقلاً اراده در نفس به آن تعلُّق می‌گیرد به خاطر این که ملتفت به آن شئ می‌شود که آن شئ، بر آن چیزی هست که آن چیز موجبِ طلبِ آن شئ می‌شود (مثلاً در نماز، مصلحتِ ملزمه موجب طلبش می‌شود، در اینجا به نماز ملتفت می‌شود و می‌بیند که مصلحت دارد) و وقتی می‌بیند که آن چیز موجبِ طلبِ آن شئ می‌شود پس آن شئ را طلب می‌کند، چه طلبش نفسی باشد و چه غیری باشد (یعنی اگر ببیند که آن شئ، مصلحت دارد، آن وقت طلبش نفسی می‌شود و اگر ببیند که آن شئ، مقدّمهٔ یک شئِ مصلحت دار است، آن وقت طلبش غیری می‌شود)، (واُخریٰ) یکون الشئ (متعلَّقاً للإرادة تَبَعاً لإرادةِ غیره، لأجلِ کون إرادتِه لازمةً لإرادتِهِ مِن دون التفات إلیه بما یوجب إرادتَهُ ـ)، و گاهی این شئ به تَبَعِ ارادهٔ شئ آخر، متعلَّقِ اراده واقع می‌شود یعنی این شئ، خودش اراده نشده بلکه تابعِ ارادهٔ شئ دیگر است، زیرا ارادهٔ این شئ، لازمهٔ ارادهٔ شئ آخر است بدون این که ملتفت به این شئ باشد به آنچه که موجبِ ارادهٔ این شئ شود؛ یعنی اصلاً حواسش نباشد که این شئ، مقدّمه است (عبارتِ ‹ما یوجب ارادتَه› یعنی آنچه که موجب اراده‌اش می‌شود که مقدّمه بودن باشد را متوجّه و ملتفت نیست ولی لو التفت لأرادَ)...؛ والظاهر أن یکون هذا التقسیم بلحاظِ الأصالة والتبعیة فى الواقع ومقام الثبوت، (لا بلحاظِ الأصالة والتبعیة فى مقام الدلالة والإثبات)، یعنی این تقسیم به لحاظ مقام إفاده و إثبات نمی‌باشد، (فإنّه یکون فى هذا المقام تارةً مقصوداً بالإفادة، واُخریٰ غیر مقصودٍ بها علیٰ حِدة، إلّا أنّه لازمُ الخِطاب، کما فى دلالة الإشارة ونحوها)، به خاطر این که واجب در این مقامِ إفاده و دلالت، گاهی با یک خطابی مقصود بالإفاده می‌باشد و گاهی اوقات مستقلاًّ مقصود بالإفادة نمی‌باشد بلکه لازمهٔ خطاب می‌باشد، مانند دلالت اشاره و ایماء و اقتضاء؛ مثلاً وقتی که می‌گوید « فاسألِ القریة » یعنی ‹فاسأَل أهلَ القریة›.

۶

نکته

(وعلیٰ ذلک) یعنی بنا بر این که منشأِ تقسیم، به لحاظ مقام ثبوت شد، (فلا شُبهةَ فى انقسامِ الواجب الغیرى إلیهما واتّصافِهِ بالأصالة والتَبَعیة کلتیهما)، پس شبهه‌ای نیست که واجب غیری است که ممکن است تقسیم به اصلی و تَبَعی شود و متّصف بر هر دوی آن‌ها شود؛ چرا؟ (حیث یکون متعلَّقاً للإرادة علیٰ حِدة عند الإلتفات إلیه بما هو مقدّمة، واُخریٰ لا یکون متعلَّقاً لها کذلک) أى علیٰ حِدة (عند عدم الإلتفات إلیه کذلک) أى بما هو مقدّمة، (فإنّه یکون لا محالة مراداً تَبَعاً لإرادةِ ذى المقدّمة علیٰ الملازمة)، زیرا این واجب غیری مستقلاًّ متعلَّقِ اراده واقع می‌شود موقعی که التفات به این واجب غیری شود بما هو مقدّمة (مثل این که ملتفت است که وضوء مقدّمه است و لذا واجب غیری به آن تعلُّق می‌گیرد)، و گاهی اوقات این واجب غیری مستقّلاً متعلَّقِ اراده واقع نمی‌شود موقعی که ملتفت به این واجب غیری بما هو مقدّمه نباشد که در این صورت واجب غیری بنا بر ملازمه بین وجوب مقدّمه و وجوب ذى المقدّمه، به تَبَعِ ذى المقدّمه اراده می‌شود (یعنی لو التفت لأرادَ).

(کما لا شُبهةَ فى اتّصافِ النفسى ـ أیضاً ـ بالأصالة، ولکنّه لا یتّصف بالتبعیة)، کما این که شُبهه‌ای نیست که واجب نفسی متّصف به اصلی می‌شود ولکن متّصف به تَبَعی نمی‌شود؛ چرا؟ (ضرورةَ أنّه لا یکاد یتعلّق به الطلب النفسى ما لم تکن فیه مصلحةٌ نفسیة، ومعها) أى مع مصلحة النفسیة (یتعلّق بها الطلب مستقلّاً ولو لم یکن هناک شىءٌ آخر مطلوبٌ أصلاً، کما لا یخفیٰ)، زیرا شأن چنین است که به چیزی طلبِ نفسی تعلُّق نمی‌گیرد تا ما دامی که در آن مصلحتِ نفسی وجود نداشته باشد، و اگر در چیزی مصلحتِ نفسی وجود داشته باشد، آن وقت طلب مستقلاًّ به آن تعلُّق می‌گیرد اگرچه که در اینجا چیزِ دیگری که مطلوب باشد، اصلاً وجود نداشته باشد؛ یعنی خداوند می‌تواند بگوید که من فقط و فقط، نماز را واجب کردم، به خلافِ واجب غیری که خداوند نمی‌تواند بفرماید که من فقط و فقط، وضوء را واجب کردم، این نمی‌شود زیرا وجوب غیری قطعاً باید یک وجوبِ دیگری هم داشته باشد.

گفته‌اند که امر انشائی ابراز می‌خواهد، اگر کسی در ذهنش این است که کتابش را بفروشد، ولی هیچی نگوید، بیع محقَّق نمی‌شود بلکه باید ابراز کند، در وجوب مقدّمه و ذى المقدّمه درست است که ‹لو التفت لأرادَ›، ولی ابراز هم می‌خواهد، عُرفاً ابراز ذى المقدّمه کافیست برای ابراز مقدّمه، نه بر عکس.

(نعم لو کان الإتّصاف بهما بلحاظ الدلالة، اتّصف النفسى بهما أیضاً)، بله اگر کسی واجب اصلی و تَبَعی را به لحاظ مقام إثبات و إفاده معنا کند، آن وقت ممکن است که واجب نفسی همانند واجب غیری، متّصف به اصل و تَبَعی شود؛ چرا؟ (ضرورةَ أنّه قد یکون غیر مقصود بالإفادة، بل اُفید بِتَبَعِ غیره المقصود بها)، زیرا واجب نفسی هم گاهی اوقات مقصود بالإفادة نمی‌شود بلکه واجب نفسی گاهی اوقات افاده می‌رساند به تَبَعِ غیرش که مقصود بالافادة است؛ مانند این که بگوید ‹إذا خفى الأذان فقصِّر› که مفهومش این است که اگر خفاءِ اذان نشد، نماز را تمام بخوان، اینجا خِفاءِ اذان، واجبِ نفسی برای قصرِ صلاة است، در اینجا وجوبِ قصر، مقصود بالإفادة است و وجوبِ تمام مقصود بالافاده نیست ولی به لحاظِ مفهومِ عبارت، بالتَبَع، آن هم فهمیده می‌شود.

(لکنّ الظاهر ـ کما مرّ ـ أنّ الاتّصاف بهما إنّما هو فى نفسه، لا بلحاظِ حال الدلالة علیه، وإلّا لَما اتّصفَ) الواجب (بواحدٍ منهما إذا لم یکن بَعدُ مفاد دلیل، وهو کما تریٰ)، لکن متّصف شدنِ واجب به اصلی و تَبَعی، به لحاظ مقام جَعل و ثبوت و به لحاظ خودش می‌باشد، نه به لحاظِ حالِ دلالت بر واجب و به لحاظ مقام إثبات، و إلّا اگر قرار باشد که إتّصاف به لحاظ مقام دلالت و إثبات باشد، پس واجب متّصف به هیچ یک از اصلی و تَبَعی نمی‌شود؛ امّا زمانی که آن واجب، مفادِ دلیلی باشد یعنی به إجماع فهمیده شود یا به عقل یا به سیرهٔ عُقلاء فهمیده شود، و این مطلب صحیح نمی‌باشد زیرا در ارتکاز هر کسی این است که هر واجبی یا باید اصلی باشد و یا تَبَعی.

وهذا يكفي في إثبات الحرمة، وإلّا لم يكن الفعل المطلق محرّماً في ما إذا كان الترك المطلق واجباً ؛ لأنّ الفعل أيضاً ليس نقيضاً للترك ؛ لأنّه أمر وجوديّ، ونقيضُ الترك إنّما هو رفعُه، ورفعُ الترك إنّما يلازم الفعلَ مصداقاً، وليس عينَه، فكما أنّ هذه الملازمة تكفي في إثبات الحرمة لمطلق الفعل، فكذلك تكفي في المقام. غاية الأمر أنّ ما هو النقيض في مطلق الترك إنّما ينحصر مصداقه في الفعل فقط، وأمّا النقيض للترك الخاصّ فله فردان، وذلك لا يوجب فرقاً في ما نحن بصدده، كما لا يخفى.

الجواب عمّا أورده الشيخ على الثمرة

قلت: وأنت خبير بما بينهما من الفرق ؛ فإنّ الفعل في الأوّل لا يكون إلّا مقارناً لما هو النقيض، من رفع الترك المجامع معه تارةً، ومع الترك المجرّد أُخرى، ولا تكاد تسري حرمة الشيء إلى ما يلازمه، فضلاً عمّا يقارنه أحياناً. نعم، لابدّ أن لا يكون الملازم محكوماً فعلاً بحكمٍ آخر على خلاف حكمه، لا أن يكون محكوماً بحكمه.

وهذا بخلاف الفعل في الثاني ؛ فإنّه بنفسه يعاند التركَ المطلق وينافيه، لا ملازم لمعانده ومنافيه، فلو لم يكن عين ما يناقضه بحسب الاصطلاح مفهوماً، لكنّه متّحد معه عيناً وخارجاً. فإذا كان الترك واجباً فلا محالة يكون الفعل منهيّاً عنه قطعاً، فتدبّر جيّداً.

ومنها: تقسيمه إلى الأصليّ والتبعيّ (١)

هذا التقسيم بلحاظ الثبوت لا الإثبات

والظاهر أن يكون هذا التقسيم بلحاظ الأصالة والتبعيّة في الواقع ومقام

__________________

(١) الأولى: ذكره في الأمر الثالث الذي عقده لتقسيمات الواجب، لا في ذيل الأمر الرابع الذي عقده لبيان دائرة وجوب المقدّمة... وكأنّه سهوٌ من القلم ( كفاية الأُصول مع حاشية المشكيني ١: ٥٩٢ )، وراجع شرح كفاية الأُصول للشيخ عبد الحسين الرشتي ١: ١٦٣، وحقائق الأُصول ١: ٢٨٨، ومنتهى الدراية ٢: ٣٥٢.

الثبوت (١) ؛ حيث يكون الشيء تارةً متعلّقاً للإرادة والطلب مستقلاًّ ؛ للالتفات إليه بما هو عليه ممّا يوجب طلبَه، فيطلبه - كان طلبه نفسيّاً أو غيريّاً -. وأُخرى متعلّقاً للإرادة تبعاً لإرادة غيره، لأجل كون إرادته لازمة لإرادته، من دون التفات إليه بما يوجب إرادته.

لا بلحاظ الأصالة والتبعيّة في مقام الدلالة والإثبات (٢) ؛ فإنّه يكون في هذا المقام أيضاً (٣) تارةً مقصوداً بالإفادة، وأُخرى غيرَ مقصود بها على حدة، إلّا أنّه لازم الخطاب، كما في دلالة الإشارة ونحوها.

انقسام الواجب الغيري إليهما

وعلى ذلك، فلا شبهة في انقسام الواجب الغيريّ إليهما، واتّصافِه بالأصالة والتبعيّة كلتيهما، حيث يكون (٤) متعلّقاً للإرادة على حدة عند الالتفات إليه بما هو مقدّمة، وأُخرى لا يكون متعلّقاً لها كذلك عند عدم الالتفات إليه كذلك، فإنّه يكون لا محالة مراداً تبعاً لإرادة ذي المقدّمة على الملازمة.

الواجب النفسي يتصف بالأصالة دون التبعيّة

كما لا شبهة في اتّصاف النفسيّ أيضاً بالأصالة، ولكنّه لا يتّصف بالتبعيّة ؛ ضرورةَ أنّه لا يكاد يتعلّق به الطلب النفسيّ ما لم تكن فيه مصلحة نفسيّة، ومعها يتعلّق بها (٥) الطلب (٦) مستقّلاً، ولو لم يكن هناك شيءٌ آخر مطلوبٌ أصلاً، كما لا يخفى.

__________________

(١) كما في مطارح الأنظار ١: ٣٨١.

(٢) كما هو ظاهر الفصول: ٨٢، والقوانين ١: ١٠٠.

(٣) أثبتنا « أيضاً » من « ر ».

(٤) حقّ العبارة أن تكون هكذا: « حيث يكون تارةً متعلقاً للإرادة » ليكون عِدلاً لقوله: « وأُخرى لا يكون... ». انظر منتهى الدراية ٢: ٣٥٦.

(٥) الصواب: تذكير الضمير ليرجع إلى « النفسي »، لا تأنيثه ليرجع إلى « مصلحة » ؛ لأنّ مقتضاه تعلّق الطلب بالملاكات، وهو كما ترى. ( منتهى الدراية ٢: ٣٥٨ ).

(٦) كذا في الأصل، وفي طبعاته: يتعلّق الطلب بها.

نعم، لو كان الاتّصاف بهما بلحاظ الدلالة، اتّصف النفسيُّ بهما أيضاً ؛ ضرورةَ أنّه قد يكون غيرَ مقصود بالإفادة، بل افيد بتبع غيره المقصودِ بها.

لكنّ الظاهر: - كما مرّ (١) - أنّ الاتّصاف بهما إنّما هو في نفسه، لا بلحاظ حال الدلالة عليه، وإلّا لما اتّصف بواحدةٍ (٢) منهما إذا لم يكن بعدُ مفادَ دليلٍ، وهو كما ترى.

إذا شكّ في واجب أنّه أصليّ أو تبعيّ

ثمّ إنّه إذا كان الواجب التبعيّ ما لم يتعلّق به إرادةٌ مستقلّة، فإذا شُكّ في واجب أنّه أصليٌّ أو تبعيٌّ، فبأصالة عدم تعلّق إرادة مستقلّة به يثبت أنّه تبعيٌ (٣) ويترتّب عليه آثاره إذا فرض له أثرٌ شرعيّ (٤)، كسائر الموضوعات المتقوّمة بامور عدميّة.

نعم، لو كان التبعيّ أمراً وجوديّاً خاصّاً غيرَ متقوّم بعدميٍّ - وإن كان يلزمه - لما كان يثبت بها إلّا على القول بالأصل المثبت، كما هو واضح، فافهم.

ثمرة النزاع في وجوب المقدّمة

تذنيب (٥): في بيان الثمرة

وهي في المسألة الاصوليّة - كما عرفت سابقاً (٦) - ليست إلّا أن تكون

__________________

(١) في صدر البحث عن الأصلي والتبعي، حيث قال: والظاهر أن يكون هذا التقسيم....

(٢) أثبتنا الكلمة كما وردت في حقائق الأُصول ومنتهى الدراية، وفي غيرهما: بواحد.

(٣) خلافاً لما في مطارح الأنظار ١: ٣٨٣ ؛ فإنّه ذكر أنّ أصالة عدم تعلّق الإرادة المستقلّة بالواجب لا تثبت أنّه تبعي.

(٤) في الأصل، « ن » و « ر »: « آثار شرعي »، وفي « ق »، « ش »، حقائق الأُصول ومنتهى الدراية كما أثبتناه.

(٥) لا توجد كلمة « تذنيب » في الأصل، وأثبتناها من « ن » وسائر الطبعات.

(٦) في بداية الكتاب في الصفحة ٢٣ حيث قال: وإن كان الأولى تعريفه بأنّه صناعة....