درس الروضة البهیة (فقه ۳) (المتاجر - المساقاة)

جلسه ۷۹: کتاب المتاجر:‌ خیارات ۸

 
۱

خطبه

۲

عبارت خوانی آغازین

۳

بیان صور تصّرفات، در صورتی که مشتری مغبون باشد

مقدمه: بحث تا به حال درباره جاهایی بود که بایع مغبون باشد و تصرّفی صورت گرفته باشد. 

بحث جدید: از الآن به بعد، بحث در مورد جایی است که مشتری مغبون است (یعنی مشتری مبیع را گران خریده است). شهید می‌فرمایند در صورتی که مشتری مغبون واقع شود، به واسطه تصرّف بایع در ثمن، خیار مشتری ساقط نمی‌شود مطلقاً  (چه تصرّف باعث خروج از ملک باشد، چه تصرّف باعث مانعیّت از ردّ باشد، چه تصرّف باعث زیاده باشد یا نقصان) لذا، اگر عین ثمن باقی باشد و مشتری فسخ کند، مبیع باید به بایع داده شود و عین ثمن توسط مشتری دریافت شود. ولی اگر عین ثمن باقی نباشد، در صورت فسخ توسط مشتری، مبیع به بایع برگردانده می‌شود و بایع هم باید به جای عینِ ثمن، مثل یا قیمت آن را به مشتری بدهد.

حال اگر خودِ مشتری در مبیعی که در دستش است تصرّفی انجام داده باشد، در این صورت جا دارد که بحث کنیم: آیا تصرّف مشتری مغبون صاحبِ خیار، در مبیعی که در دست اوست، آیا به معنای اسقاطِ خیار است یا خیر؟[۱] چند صورت در اینجا متصوّر است:

  • تصرّف مشتری در مبیع، ناقل از ملکِ (به نحو لازم) او نبوده است: با این تصرّف، خیار مشتری از بین نمی‌رود. و در صورتی که بایع ثمن را پس دهد، مشتری باید عین مبیع را به بایع ردّ کند. 
  • تصرّف مشتری در مبیع، به نحوِ تصرّف مانع از ردّ نبوده است: با این تصرّف، خیار مشتری از بین نمی‌رود. و در صورتی که بایع ثمن را پس دهد، مشتری باید عین مبیع را به بایع ردّ کند. 
  • تصرّف مشتری در مبیع، منقِّص عین نبوده است: با این تصرّف، خیار مشتری از بین نمی‌رود. و در صورتی که بایع ثمن را پس دهد، مشتری باید عین مبیع را به بایع ردّ کند. 
  • تصرّف مشتری در مبیع، یا ناقلِ از ملک بوده یا مانع از ردّ یا منقّص عین: همان دو نظری که در جلسه قبل مطرح شد، در اینجا هم وجود دارد! یعنی ممکن است گفته شود:

الف) خیار بر جای خود باقی است و مشتری باید مثل یا قیمت مبیع را بدهد. 

ب) خیار با این‌گونه تصرّفات ساقط می‌شود و مشتری دیگر حقّ فسخ ندارد. 

  • صور دیگر: در تطبیق خواهد آمد. 

اینجا تفصیلاتِ مختلفی مطرح است ولی شهید کمی این قسمت را با سرعت رد شده‌اند و جا داشت به بیان تفصیلی تری به این مطالب بپردازند. 

۴

تطبیق بیان صور تصّرفات، در صورتی که مشتری مغبون باشد

وإن كان المغبون هو المشتري (این عبارت، در مقابل عبارت صفحه 310 است که در آنجا، بحث در صورتی بود که بایع مغبون باشد ولی از اینجا به بعد، بحث در صورتی است که مشتری مغبون واقع شود) لم يسقط خياره بتصرّف البائع في الثمن مطلقاً (اگر بایع در ثمنی که در دستِ اوست تصرّفی انجام دهد، این تصرّف بایع سبب اسقاطِ خیار مشتری نخواهد شد) ، فيرجع إلى عين الثمن (در صورتی که همچنان عین در نزد بایع موجود باشد ـ تصرّف ناقل و مانع در ثمن رخ نداده باشد ـ) أو مثله أو قيمته (در صورتی که دیگر عین در نزد بایع موجود نباشد ـ مثلا بایع ثمن را فروخته است ـ) . وأمّا تصرّفه (اگر خودِ مشتری تصرّف کند) فيما غُبن فيه (مبیع) فإن لم يكن ناقلاً عن الملك على وجه لازم (اگر تصرّفی که مشتری در مبیع کرده است، ناقل از ملک به نحو لازم نباشد ـ مثلا بیع لازم مرتکب نشده است ـ) ولا مانعاً من الردّ (مثلا استیلاد کنیز رخ نداده است) ولا منقّصاً للعين (یا تصرّفی که باعث نقصِ در عین بشود انجام نداده است) فله ردّها (اگر فسخی رخ داد، خودِ عین را بر می‌گرداند) . وفي الناقل والمانع ما تقدّم (اگر ناقل و مانعی اتّفاق افتاده بود، همان دو نظری که در سابق بیان شد، اینجا هم می‌آید ـ ممکن است بگوییم خیار ساقط است و ممکن هم هست بگوییم خیار به قوّت خود باقی است ولی باید مثل یا قیمت آن داده شود ـ) .

ولو كان قد زادها (اگر مشتری در مبیع تصرّفی انجام داده است که سببِ افزایشِ ارزش آن شده است) فأولى بجوازه (در دو سطر گذشته بیان شد که اگر هیچ تغییری در مبیع نداده باشد، می‌تواند برگرداند، حالا که یک چیزی هم به آن اضافه کرده است، دیگر به طریق اولی می‌تواند آن را برگرداند) أو نَقّصها أو مَزَجها أو آجرها (اگر ارزش مبیع را با تصرّفات پایین آورده باشد یا آن را مخلوط کرده باشد با چیز دیگری، یا اینکه آن را اجاره داده است) فوجهان (ممکن است گفته شود که خیار ساقط است و ممکن است بگوییم خیار ساقط نمی‌شود و عین برگردانده می‌شود و نهایتا مقدارِ نقص را جبران می‌کند) ، وظاهر كلامهم أنّه غير مانع (ظاهر کلام فقها این است که این نقص و مزج و اجاره، مانع از اعمال خیار نیست!) . لكن إن كان النقص من قِبَله (اگر نقص از جانبِ خودِ مشتری بوده است) ردّها مع الأرش (مبیع را با ارش پرداخت می‌کند) ، وإن كان من قبل اللّٰه تعالى (مثلا درختی بوده است که صاعقه به آن خورده و آتش گرفته است) فالظاهر أنّه كذلك (همان حکمِ قبلی است ـ ارش باید پرداخت شود ـ ولی دیگر اینجا شهید به آن محکمی و مطمئنی صورت قبلی حکم را بیان نمی‌کنند! بلکه می‌گویند: و الظاهر ...) كما لو تلفت (چه‌طور اگر تلف می‌شد یک نظر این بود که باید مثل و قیمت را پرداخت کند، در اینجا هم که نقص پیدا شده است ـ ولو من قبل الله ـ باید ارش پرداخت شود) .

ولو كانت الأرض مغروسة (اگر مشتری در مبیعی که زمین باشد، درخت کاشته بود) فعليه قلعه من غير أرش (بر مشتری لازم است که این درخت‌ها را بکند و ببرد و حقّ گرفتن ارش هم ندارد! زیرا خودش با فسخِ خودش سببِ این قلع می‌شود) إن لم يرضَ البائع بالاُجرة (قیدِ فعلیه غرسه. یعنی لازم است مشتری قلع کند البته اگر بایع به دادن اجرت راضی نشود. اما اگر بایع راضی شود به باقی ماندن درخت‌ها در زمین و اجرت دادن مشتری، دیگر قلع لازم نیست) .

وفي خلطه بالأردأ الأرش (اگر با جنسِ پایین تری مخلوط شود ـ برنج ایرانی را با برنج تایلندی مخلوط کرد ـ باید ارش بپردازد) . وبالأجود إن بذل له بنسبته فقد أنصفه (اگر با اجود قاطی کند، اگر به نسبت آنچه برای بایع بود از همان جنسِ مخلوط شده با اجود به بایع داد، در این صورت اشکالی ندارد زیرا تازه اضافه هم به بایع داده است) ، وإلّا (اگر این کار را نکرد) فإشكال (جای بحث است که به نسبت سهم بدهد، یا به نسبت قیمت بایع را شریک کند، یا ما به التفاوت گرفته شود یا... خلاصه در اینجا، گویا شهید نتوانستند یک نظرِ محکم را اتّخاذ کنند. زیرا وقتی خلطِ به اردء رخ می‌دهد، در واقع نقصِ قیمت از جانب مشتری بوده است و لذا باید ارش بدهد! اما وقتی جنسِ بایع را مشتری به ارزشش اضافه می‌کند، بر بایع لازم نیست حتما آن را قبول کند! ممکن است بایع به مشتری بگوید: تو بیخود جنسِ من را با جنسِ بهتر قاطی کردی! من جنسِ خودم را می‌خواهم!) .

۵

خیار هشتم: خیارِ عیب

خیار هشتم: خیارِ عیب

نکته1: در مورد این‌که آیا خیارِ عیب، تنها در بیع جاری است یا اینکه در سایر عقود هم وجود دارد اختلاف است. البته مرحوم سبزواری در مهذّب الاحکام می‌فرمایند: ما وقتی روایات را بررسی می‌کنیم می‌بینیم که خیارِ عیب را تنها در خصوص بیع مطرح کرده‌اند. حال اگر کسی قائل شود که «بیع بودن» در این روایات ویژگی خاص دارد و مورد عنایت است، دیگر نمی‌توان خیارِ عیب را در سایر عقود مطرح نمود. اما اگر کسی قائل شود به این‌که «بیع بودن» خصوصیّت ندارد و اگر هم در روایات به آن اشاره شده است، به خاطر رایج بودن آن است، در این صورت می‌توان قائل به جریان خیارِ عیب در همه عقود شد. 

عبارت مرحوم سبزواری (مهذب الاحکام فی بیان حلال و الحرام جلد : 17  صفحه : 188): «السادس: یجری خیار  العیب  فی جمیع أقسام البیع ما لم یکن محذور فی البین، و أما سائر المعاوضات فمقتضی ظواهر أدلته اختصاصه بالبیع و عدم الجریان فیها إلا أن یدعی ان ذکر البیع فیها من باب المثال لکل معاوضة أو یدعی القطع بعدم الفرق أو القطع بالمناط. و الکل مخدوش.»

معنای عیب: ممکن است گفته شود: «مراد از بیع، هر آنچیزی است که موجب پایین آمدن قیمت شود». اما این تعریف برای «عیب» غلط است! زیرا گاهی عیب وارد می‌شود و قیمت نه تنها پایین نمی‌آید بلکه بالا هم می‌رود (مثال آن بعدا خواهد آمد). 

لذا تعریف صحیح عیب عبارت است از: «خروج از خلقت اصلی را عیب گویند». مراد از «خلقت اصلی» خلقتِ اکثرِ آن نوعی که در آن نوع، این خلقت معتبر است چه ذاتا و چه صفتاً. مثلا اگر عبدی شش انگشتی یا چهار انگشتی باشد، این عیب به حساب می‌آید زیرا یا «زاد عن خلقته الاصلی» یا «نقص عن خلقته الاصلی». خلقت اصلی انسان این است که 5 انگشت داشته باشد، لذا کمتر یا بیشتر از 5 انگشت، عیب محسوب می‌شود. 

گاهی این زیاده و نقصان، به صورت عینی نیست! بلکه تنها در صفت این زیاده و نقصان وجود دارد. مثل این که شخصی تب داشته باشد. مریضی نوعی خروج از خلقت اصلی است (البته صفتا نه ذاتا).

مثال: اگر کسی عبدی را بخرد اما قبل از انجامِ معامله تب دار بود و بعد از معامله متوجه این عیب شد خیارِ عیب برای مشتری وجود دارد. حتی اگر بعد از معامله و قبل از قبض این عبد دچار تب شود، باز هم خیار عیب برای مشتری وجود دارد. 

نکته2: یکی از تفاوت‌های اصلی که خیارِ عیب با سایر خیارات دارد این است که: در سایر خیارات، تنها برای صاحبِ خیار، حق فسخ را قائل بودیم! اما در خیارِ عیب، کسی که جنسِ معیوب را دریافت کرده است، چه مشتری باشد و چه بایع، اگر بخواهد خیارِ عیب را اعمال کند، مخیّر است بین فسخِ معامله و ارش گرفتن! در خیارات دیگر، حق ارش گرفتن وجود نداشت ولی در خیارِ عیب، علاوه بر حقِّ فسخ، حقّ ارش گرفتن هم وجود دارد. 

سؤال: ارش به چه معناست؟

پاسخ: ارش بخشی از ثمن است که نسبت آن مقدار با ثمن المسمّی برابر با ما به التفاوت بین قیمت صحیح و معیب است به صحیح. 

مثال: اگر مشتری، کتابی را از بایع بخرد 20 هزارتومان. بعد مشتری متوجه شود که چند صفحه از این کتاب سفید است و چاپ نشده است. در اینجا مشتری خیار عیب دارد. اگر مشتری تصمیم بگیرد به دریافت ارش، باید برود و در بازار، بررسی می‌کند: می‌بیند این کتاب اگر سالم بود، 40 هزارتومان می‌ارزید. اگر معیب باشد، 30 تومان می‌ارزد. در اینجا می‌بینیم که ما به التفاوت بین 30 و 40، 10 هزارتومان است. 10 هزار تومان، نسبت به قیمت صحیح در بازار می‌شود یک چهارم. پس ارش نسبت به 20 هزارتومان هم باید بشود یک چهارم. پس بایع، باید 5هزار تومان از 20 هزار تومانی که مشتری داده است را برگرداند. 

اشکال: چرا نمی‌گویید که بایع، باید مابه التفاوت صحیح و معیب را برگرداند؟ چرا قائل به نسبت سنجی شدید؟

پاسخ: زیرا ما به التفاوت بین 30 و 40، 10 تومان است. ولی در نسبت سنجی، ما به عدد 5 تومان رسیدیم! اشکالِ حرفِ شما این است که اگر بخواهیم به جای نسبت سنجی از روش شما استفاده کنیم، گاهی به «جمعِ بین عوض و معوَّض» دچار می‌شویم. 

مثال: اگر مشتری جنسی را 50 تومان بخرد که معیب است. حال مشتری می‌رود و در بازار قیمت می‌کند و مشاهده می‌کند که چنین جنسی در بازار، قیمتت صحیحش 100 تومان است و معیب آن 50 تومان! حال اگر طبقِ نظرِ شما پیش برویم، باید مشتری، ما به التفاوت 100 و 50 را که همان 50 تومان است از بایع دریافت کند! این یعنی کلّ ثمن! یعنی مشتری هم کتابِ معیوب در دستش است و هم کلّ مبلغی که بابت کتاب داده بود و الآن دیگر دست بایع هیچ چیز نیست! این می‌شود جمعِ بین عوض و معوّض که باطل است.[۱]

لذا باید در اینگونه موارد نسبت سنجی بکنیم! یعنی بگوییم ما به التفاوت 50 و 100 یک دوم است و لذا بایع باید یک دوم مبلغ را (25 تومان) به مشتری برگرداند. 


حتی در برخی جاها ممکن است بیشتر از قیمت پرداخت شده هم بشود! یعنی بایع مجبور باشد یک مبلغی هم روی مبلغ پرداخت شده توسط مشتری بگذارد و بعد پس بدهد! 

۶

تطبیق خیار هشتم: خیارِ عیب

﴿ الثامن: خيار العيب ﴾ (خیار هشتم، خیار عیب است)

﴿ وهو (عیب) كلّ ما زاد عن الخلقة الأصليّة (هر چیزی که زاد او نقص عن الخلقة الاصلیّه، عیب محسوب می‌شود) ﴾ وهي (خلقت اصلی) خلقة أكثر النوع (وضعیّتی که اکثر آن نوع دارند) الذي يعتبر فيه (همان خلقتی که معتبر است در آن نوع، آن خلقت) ذلك ذاتاً وصفةً (قید ذلک ـ خلقتی که ذاتی است مانند کم یا زیاد بودن انگشت یا صفتی است که عارض می‌شود مثل مریضی ـ) ﴿ أو نقص ﴾ عنها ﴿ عيناً كان ﴾ الزائد والناقص ﴿ كالإصبع ﴾ زائدةً على الخمس أو ناقصةً منها (خمس) ﴿ أو صفة كالحُمّى (تب) ولو يوماً (ولو یک روز تب داشته باشد) ﴾ بأن يشتريه (این‌که بخرد عبد را) فيجده محموماً (بیابد مشتری او را تب دار) أو يَحُمّ قبلَ القبض (در موقع عقد تب نداشته ولی بعد از عقد و قبل از قبض دچار تب شده باشد) وإن برئ ليومه (ولو همان روز خوب شود) (استاد: به نظر می‌رسد اگر این تب دار شدن نشان‌دهنده یک بیماری خاصّ و ماندگار در عبد باشد، عیب حساب می‌شود. اما اگر یک بیماری معمولی و گذراست ممکن است گفته شود دیگر این عیب محسوب نمی‌شود! خصوصا اگر همان روز هم خوب شود!) . فإن وجد ذلك (اگر یافت شد آن عیب) في المبيع سواءٌ أنقص قيمته (چه قیمتش را کم کند) أم زادها (یا اینکه قیمت را زیاد کند) فضلاً عن المساواة (دیگر وقتی زیاد شود می‌گوییم خیارِ عیب دارد، اگر مساوات باشد به طریق اولی خیارِ عیب جاری است) ﴿ فللمشتري الخيارُ مع الجهل ﴾ بالعيب عند الشراء ﴿ بين الردّ والأرش (فرقِ خیارِ عیب با سایر خیارات این است که در عیب، مخیّریم بین رد و ارش! ولی در خیارات دیگر فقط حقّ رد و فسخ داشتیم)  (اگر عیبی پیدا شد، مشتری خیار دارد البته در صورتی که موقع خریدن، عیب را نداند! و الا اگر خودِ مشتری می‌داند که این مبیع، عیب دارد ولی باز هم اقدام به خرید می‌کند، در این صورت دیگر خیارِ عیب نخواهد داشت. زیرا معاملات بر اساسِ اصلِ «سلامت» انجام‌ می‌شوند چه شرط سلامت بکنند و چه شرطِ سلامت نکنند) ، (مثال برای عیبی که موجب بالارفتن قیمت شود: عبدی که رجولیّت نداشته باشد و خواجه باشد با اینکه یک نقصی دارد، ولی قیمت بالاتری دارد! زیرا برای مولا دردسر کمتری دارد!) وهو ﴾ جزء من الثمن (ارش، جزئی از ثمن است) ، نسبته (ارش) إليه (ثمن) ﴿ مثل نسبة التفاوت بين القيمتين (ما به التفاوت بین قیمت صحیح و معیب در بازار روی قیمت صحیح) ﴾ فيؤخذ ذلك ﴿ من الثمن (از ثمن المسمّی این ارش را دریافت می‌کنیم) ﴾ بأن يُقوَّم (قیمت گذاری می‌شود) المبيع صحيحاً ومعيباً ويؤخذ من الثمن مثل تلك النسبة (مثل آن نسبت را ما از ثمن می‌گیریم) ، لا تفاوت ما بين المعيب والصحيح (خودِ تفاوت بین صحیح و معیب را نمی‌گیریم! بلکه باید نسبت سنجی کنیم) ؛ (چرا خودِ تفاوت را نمی‌گیریم؟ زیرا:) لأنّه قد يحيط بالثمن أو يزيد عليه (گاهی ممکن است این تفاوت، تمامِ ثمن یا حتّی بیشتر از آن را شامل شود) ، فيلزم أخذه العوض والمعوَّض (شخصی که معیب را گرفته، هم کالا در دستش باشد و هم تمامِ قیمت!) ، كما إذا اشتراه بخمسين (مشتری مبیعِ معیوبی را به 50 درهم خریده است) وقُوِّم معيباً بها وصحيحاً بمئة أو أزيد (وقتی می‌رویم و این مبیع را در بازار قیمت می‌کنیم، می‌بینیم که قیمت صحیح آن 100 درهم یا بیشتر است ولی قیمت معیب آن 50 درهم است) ، وعلى اعتبار النسبة (اما اگر طبقِ مبنای نسبت سنجی جلو برویم) يرجع في المثال بخمسة وعشرين (در این مثال باید 25 تومان بگیرد و نه 50 تومان) وعلى هذا القياس.

(اگر قیمت‌هایی که دربازار برای صحیح و معیب بهش رسیدیم متفاوت بود، در این صورت، دو حالت ممکن است به وجود بیاید: الف: بیّنه ها و کارشناس های متعدّد، قیمت های متعدّد ارائه می‌دهند / ب: نظائر این جنس در بازار قیمت ‌های مختلف دارد ـ این مورد دوم، نادراً اتفاق می‌افتد. مثل جایی که پارچه‌ای را یزد می‌زند، تبریز هم می‌زند یک شهر دیگر هم می‌زند، کارشناسان می‌گویند این پارچه‌ها از لحاظ قیمتی هیچ فرقی با هم ندارند ولی پارچه یک شهر را، بهتر می‌خرند ـ) (در نهایت؛ در اختلاف قیمت باید معدّل‌گیری کرد. یعنی اگر دو کارشناس، دوقیمت متفاوت گذاشتند، دو قیمت را جمع کرده و سپس تقسیم بر دو می‌کنیم) ﴿ ولو تعدّدت القِيم ﴾ (اگر قیمت‌ها متعدّد شوند) إمّا لاختلاف المقوّمين (کارشناس‌ها و قیمت گذاران باهم اختلاف کنند) ، أو لاختلاف قيمة أفراد ذلك النوع المساوية للمبيع (به خاطر اختلاف قیمت افرادِ آن نوع که مساوی با مبیع باشد) ، فإنّ ذلك (اختلاف قیمت افراد ذلک النوع) قد يتّفق نادراً (نادرا این صورت اتفاق می‌افتد) ، والأكثر ـ ومنهم المصنّف رحمه‌الله في الدروس ـ عبّروا عن ذلك (تعدّد قیم) باختلاف المقوّمين (صورت اول) : ﴿ اُخذت قيمة واحدة متساوية النسبة إلى الجميع ﴾ (معدّل گیری باید شود) أي منتزعة منه (قیمت واحده ای که منتزع است از جمیع) نسبتها (قیمت واحده) إليه (جمیع) بالسويّة (نسبتش به همه مساوی باشد) ﴿ فمن القيمتين ﴾ يؤخذ ﴿ نصفهما (جمع دو قیمت، سپس تقسیم بر دو) ﴾ ومن الثلاث ثُلثها (جمع سه قیمت و سپس تقسیم بر سه) ﴿ ومن الخَمس خُمسها ﴾ وهكذا ... 

وضابطه: أخذ قيمة منتزعة من المجموع (ضابطه‌اش این است: اخذ می‌کنیم یک قیمت منتزعه را از مجموع) نسبتها (قیمت) إليه (مجموع) كنسبة الواحد إلى عدد تلك القيم (عدد یک را به تعداد مقوّمین تقسیم می‌کنیم تا ببینیم چه نسبتی در می‌آید؟ نسبت قیمت واحده هم به مجموع باید همین شود) ، وذلك لانتفاء الترجيح (برای اینکه ترجیح پیش نیاید این‌کار را می‌کنیم).

وطريقه (راهش این است) : أن تُجمع القِيَم الصحيحة (قیمت های صحیح را با هم جمع می‌کنیم) على حدة والمعيبة كذلك (قیمت‌های معیب را هم به صورت جداگانه با هم جمع می‌کنیم) ، وتُنسب إحداهما إلى الاُخرى ويؤخذ بتلك النسبة. 

ولا فرق بين اختلاف المقوّمين في قيمته صحيحاً ومعيباً، وفي إحداهما (چه اختلاف هم در صحیح باشد و هم در معیب و چه اختلاف فقط در یکی باشد، فرقی بین این‌ها نیست!)

فله الفسخ.

هذا كلّه إذا لم يكن تصرّف في الثمن تصرّفاً يمنع من ردّه، وإلّا سقط خياره، كما لو تصرّف المشتري في العين. والاحتمال السابق (١) قائم فيهما، فإن قلنا به دفع مثله أو قيمته.

وإن كان المغبون هو المشتري لم يسقط خياره بتصرّف البائع في الثمن مطلقاً، فيرجع إلى عين الثمن أو مثله أو قيمته. وأمّا تصرّفه فيما غُبن فيه فإن لم يكن ناقلاً عن الملك على وجه لازم ولا مانعاً من الردّ ولا منقّصاً (٢) للعين فله ردّها. وفي الناقل والمانع ما تقدّم (٣).

ولو كان قد زادها فأولى بجوازه (٤) أو نَقّصها أو مَزَجها أو آجرها فوجهان، وظاهر كلامهم أنّه غير مانع. لكن إن كان النقص من قِبَله ردّها مع الأرش، وإن كان من قبل اللّٰه تعالى فالظاهر أنّه كذلك كما لو تلفت.

ولو كانت الأرض مغروسة فعليه قلعه من غير أرش إن لم يرضَ البائع بالاُجرة.

وفي خلطه بالأردأ الأرش. وبالأجود إن بذل له بنسبته فقد أنصفه، وإلّا فإشكال.

__________________

(١) وهو إمكان الفسخ وإلزامه بالقيمة أو المثل، الاحتمال الذي ذكره المصنّف بقوله: فيمكن الفسخ وإلزامه بالقيمة أو المثل، راجع الصفحة ٣١٠.

(٢) في (ع) : منتقصاً.

(٣) من قول المشهور بعدم جواز الردّ، والاحتمال الذي ذكره المصنّف بقوله: فيمكن الفسخ وإلزامه بالقيمة أو المثل.

(٤) أي جواز الردّ.

﴿ الثامن: خيار العيب ﴾

﴿ وهو كلّ ما زاد عن الخلقة الأصليّة وهي خلقة أكثر النوع الذي يعتبر فيه ذلك ذاتاً وصفةً ﴿ أو نقص عنها ﴿ عيناً كان الزائد والناقص ﴿ كالإصبع زائدةً على الخمس أو ناقصةً منها ﴿ أو صفة كالحُمّى ولو يوماً بأن يشتريه فيجده محموماً أو يَحُمّ قبلَ القبض وإن برئ ليومه. فإن وجد ذلك في المبيع سواءٌ أنقص قيمته أم زادها فضلاً عن المساواة ﴿ فللمشتري الخيارُ مع الجهل بالعيب عند الشراء ﴿ بين الردّ والأرش، وهو جزء من الثمن، نسبته إليه ﴿ مثل نسبة التفاوت بين القيمتين فيؤخذ ذلك ﴿ من الثمن بأن يُقوَّم المبيع صحيحاً ومعيباً ويؤخذ من الثمن مثل تلك النسبة، لا تفاوت ما بين المعيب والصحيح؛ لأنّه قد يحيط بالثمن أو يزيد عليه، فيلزم أخذه العوض والمعوَّض، كما إذا اشتراه بخمسين وقُوِّم معيباً بها وصحيحاً بمئة أو أزيد، وعلى اعتبار النسبة يرجع في المثال بخمسة وعشرين وعلى هذا القياس.

﴿ ولو تعدّدت القِيم إمّا لاختلاف المقوّمين، أو لاختلاف قيمة أفراد ذلك النوع المساوية للمبيع، فإنّ ذلك قد يتّفق نادراً، والأكثر ـ ومنهم المصنّف رحمه‌الله في الدروس (١) ـ عبّروا عن ذلك باختلاف المقوّمين: ﴿ اُخذت قيمة واحدة متساوية النسبة إلى الجميع أي منتزعة منه نسبتها إليه بالسويّة ﴿ فمن القيمتين يؤخذ ﴿ نصفهما ومن الثلاث ثُلثها ﴿ ومن الخَمس خُمسها وهكذا ...

__________________

(١) الدروس ٣:٢٨٧.

وضابطه: أخذ قيمة منتزعة من المجموع نسبتها إليه كنسبة الواحد إلى عدد تلك القيم، وذلك لانتفاء الترجيح.

وطريقه: أن تُجمع القِيَم الصحيحة على حدة والمعيبة كذلك، وتُنسب إحداهما إلى الاُخرى ويؤخذ بتلك النسبة.

ولا فرق بين اختلاف المقوّمين في قيمته صحيحاً ومعيباً، وفي إحداهما. وقيل: يُنسب معيب كلّ قيمة إلى صحيحها ويجمع قدر النسبة ويؤخذ من المجتمع بنسبتها. وهذا الطريق منسوب إلى المصنّف (١) وعبارته هنا وفي الدروس (٢) لا تدلّ عليه (٣).

وفي الأكثر يتّحد الطريقان. وقد يختلفان في يسير، كما لو قالت إحدى

__________________

(١) لم نظفر به في كتبه التي بأيدينا.

(٢) الدروس ٣:٢٨٧.

(٣) إنّما كانت العبارة لا تدلّ عليه، مع أنّ ظاهر الطريق الأوّل لا يقتضي أخذ النصف من القيمتين، ولا الثلث من الثلث. بل أخذ نسبة المجموع إلى المجموع؛ لأنّ مآلهما واحد، فإنّ لك في الطريق المطابق للعبارة على الأوّل أن تجمع القيم الصحيحة جملةً وتأخذ نصفها أو ثلثها كما مرّ وتجمع المعيبة كذلك وتأخذ منها كذلك، ثمّ تنسب إحدى القيمتين المنتزعتين إلى الاُخرى وتأخذ من الثمن بتلك النسبة فتأخذ في المثال الأوّل نصف الصحيحتين عشرةً ونصف المعيبتين سبعةً ونصفاً وتنسبها إلى العشرة وذلك ربعٌ، كما أنّ نسبة الخمسة عشر إلى العشرين ربعٌ. وفي مثال الثلاثة تأخذ ثلث القيم الصحيحة وهي ثلاثون فثلثها عشرة، وثلث القيم المعيبة جملةً وهي أربعة وعشرون، فثلثها ثمانية وتأخذ من الثمن بنسبة ما بين الثمانية والعشرة وهو الخمس، كما أنّك بالطريق الذي ذكرناه تأخذ بنسبة الأربعة والعشرين إلى الثلاثين وهو الخمس كذلك، وبهذا يظهر أنّ عبارة المصنّف يحتمل كلّ واحد من الطريقين فلم تدلّ على الثاني بخصوصه (منه رحمه‌الله).