درس الروضة البهیة (فقه ۳) (المتاجر - المساقاة)

جلسه ۱۰۲: کتاب الدین ۳ (ربای قرضی)

 
۱

خطبه

۲

عبارت خوانی آغازین

۳

زمانِ حصول ملکیّت برای قرض گیرنده

سؤال1: ملکیّت نسبت به مال قرضی، برای قرض گیرنده، از چه زمانی صورت می‌پذیرد؟

پاسخ: در این مسئله دو قول وجود دارد:

قول مشهور: وقتی قرض گیرنده، مالِ قرضی را دریافت می‌کند، بلافاصله مالک آن می‌شود. یعنی به صرفِ خواندن صیغۀ قرض، این ملکیّت محقق نمی‌شود و باید حتما قبض صورت بگیرد تا ملکیت نیز حاصل شود. 

قول غیر مشهور: قرض گیرنده، علاوه بر قبضِ مال، باید در آن تصرّف هم بکند تا مالک آن بشود. پس قبضِ به تنهایی سببِ ملکیّت نیست! بلکه این تصرّف است که سبب ملکیّت می‌شود. 

اشکالِ مشهور به قولِ دوم: لازمۀ قول به تصرّف، دور است! زیرا وقتی می‌گویید با تصرّف ملکیّت حاصل می‌شود معنایش این است که «ملکیّت متوقف است بر تصرّف» از طرفی هم می‌دانیم «تصرّف متوقف است بر ملکیّت» زیرا انسان تا وقتی مالکِ چیزی نباشد نمی‌تواند در آن تصرّف کند. در این صورت دور به وجود آمد![۱] به همین دلیل باید بگوییم با قبض ملکیّت حاصل می‌شود و نه با تصرّف. 

اشکالِ شهید ثانی به استدلالِ مشهور به دور: ما این دفاعیّه‌ای که مشهور برای خودشان در مقابل قول دوم بیان کردند را قبول نداریم! زیرا اگرچه با پذیرش قولِ دوم، «ملکیّت متوقف بر تصرّف» می‌شود ولی طرفِ دیگر دور را یعنی «توقّف تصرف بر ملکیّت» را قبول نداریم! زیرا انسان می‌تواند در مالِ دیگری با اذن او تصرّف کند (که در این صورت تصرّف بدون ملکیّت صورت گرفته است) لذا باید گفت «تصرّف متوقّف است بر اذن مالک» پس این دور منتفی است و با صِرف ایجابِ مقرض، این تصرّف در مالِ او جایز است.

سؤال2: ثمرۀ اختلاف بین این دو قول (ملکیّت با قبض حاصل می‌شود / ملکیّت با تصرّف حاصل می‌شود) چیست؟

پاسخ: از آن‌جایی که عقدِ قرض جزو عقود جائزه است، لذا قرض دهنده می‌تواند هر زمانی که خواست معامله را به هم بزند. حالا طبقِ هر کدام از این دو مبنا، باید کیفیّت فسخِ عقد را تبیین کنیم:  

الف) اگر قائل شویم که شخص، به صِرف قبض کردن مالک می‌شود: در این صورت از آنجایی که همین که مال به شخصِ قرض گیرنده تحویل داده شود، ملکیّت او بر این مال حاصل شده است، لذا دیگر لازم نیست حتما عینِ مالی را که قرض گیرنده به او داده است را پس دهد! بلکه اگر مالِ قرضی مثلی بود باید مثلِ آن و اگر قیمی بود قیمت آن را باید بدهد (چه در آن مالِ قرضی تصرّف کرده باشد و چه نکرده باشد)

ب) اگر قائل شویم که شخص، با تصرّف در مال قرضی مالک آن می‌شود: در این صورت تا وقتی که قرض گیرنده در آن مال تصرّفی نکرده است، اگر قرض دهنده تصمیم به فسخِ معامله بگیرد، باید عینِ مالِ قرضی به او برگردانده شود.

اشکال به این تفاوت: برخی گفته‌اند که این تفاوتی که بیان شد، مورد قبول نیست! زیرا حتّی در صورتی که قائل شویم با صرف قبض، قرض گیرنده مالک می‌شود، در صورت فسخ، باز هم باید قرض گیرنده عین مالِ قرضی را پس بدهد! چون که صِرفِ مالک شدن که دلیل نمی‌شود بر اینکه نباید عینِ مال را برگرداند! مثلِ بیع خیاری! اگر در معامله‌ای تا یک هفته خیار فسخ قرار داده شود، با اینکه مشتری مالک شده است، ولی در صورتِ فسخ، باید عین مبیع را به مشتری برگرداند. 

لذا باید گفت که: اصلاً معنای قسخِ معامله همین است! فسخ یعنی: «رجوع هر عوضی به صاحبِ آن مادامی که عین موجود است» و این اعمّ از صورتی است که شخص، مالک آن مال شده باشد و یا نشده باشد. 

نکته1: از آنجایی که عقدِ قرض، از عقود جایزه به شمار می‌آید، لذا وفاء به «اشتراطِ أجل در قرض» لازم نیست. 

توضیح: اشتراطِ اجل در قبض به دو صورت است:

  • گاهی شرطِ اجل می‌شود برای خود مالِ قرضی: مثلا زید از عمرو پولی را قرض می‌گیرد و می‌گوید: «من این پول را یک ماه دیگر به تو پس می‌دهم» و عمرو هم قبول می‌کند. اینجا شرطِ اجل، به خودِ مالِ قرضی تعلّق گرفته است. 
  • گاهی شرطِ اجل می‌شود برای غیر از مالِ قرضی: مثلا زید و عمرو بیعی را انجام می‌دهند بعد هم زید به عمرو پولی را قرض می‌دهد و شرط می‌کند «تاخیر ثمن آن بیعِ انجام شده» را.[۲] 

حال شهید می‌فرمایند: شرطِ اجل در غیر مالِ قرضی هم، مانند شرطِ اجل در مالِ قرضی، لازم الوفاء نیست (امکانِ فسخِ آن وجود دارد).[۳]

نکته2: اداء دین واجب است (کما اینکه نماز و روزه و خمس و... واجب هستند) و لذا همانطور که قصدِ نخواندن نماز جایز نیست[۴]، در اداء دین نیز همینطور است و بر قرض گیرنده و مدیون، نیّت و قصد اداء دین واجب است.[۵] 

در این وجوب، فرقی بین قادر و غیر قادر وجود ندارد! حتّی اگر شخص، قادر به پرداخت هم نیست ولی باید قصدِ پرداخت و اداء آن دین را داشته باشد. 

در این وجوب، فرقی نمی‌کند که صاحبِ دین، حاضر است یا غایب، مدیون او را می‌شناسد یا نمی‌شناسد! به هر حال باید نیّت قضاء وجود داشته باشد زیرا چنین قصدی مقتضای ایمان است! همانگونه که قصدِ انجام واجبات و ترکِ محرّمات مقتضای ایمان است، اداء دین هم یکی از همین واجبات است و لذا از این جهت، فرقی با سایر واجبات ندارد و حکمِ همان ها را نیز دارا می‌باشد. 

نکته3: بر اساسِ همین حکم (وجوب قصدِ اداء دین) وقتی کسی می‌خواهد از این دنیا برود، باید به مقدارِ دینی که به دیگران دارد، از مالِ خود جدا کند و نسبت به آن وصیّت کند تا بعد از مرگش، این اداء دین صورت بگیرد. البته این حکم در صورتی است که صاحبِ حق غایب است! و الا اگر صاحبِ حق حاضر است که تا زنده است باید دین خود را بدهد. 

دلیل این حکم: برای این که حق از ناحق جدا شود و این مالی که متعلّق به مدیون است از تصرّفات ورثه در امان بماند. در زمان وصیّت هم باید شخصی را به عنوان وصیّ قرار دهد که «ثقه و مطمئن» باشد. هرچند به طورِ کلّی در وصی، ثقه بودن شرط نیست ولی در اینجا آن را لازم می‌دانند زیرا این نوعی تسلّط بر مال دیگران است. 


هم ملکیّت متوقف بر تصرّف شد و هم تصرّف متوقّف بر ملکیت.

البته به شرطِ اینکه در آن زیاده‌ای وجود نداشته باشد که مستلزم ربا شود .

به طور کلّی، در عقد جایز، هیچ کدام از شرایطِ آن لازم الوفاء نیستند. 

چون قصد ترکِ واجب است و عملِ حرامی است. 

بحث در اینجا فقط در قرض نیست! بلکه در مطلق دیون است. به همین خاطر کسانی که مهریّه های سنگین می‌بندند ولی به این قصد که «مهریّه را کی‌ داده و کی‌ گرفته؟!» عملِ خلافی را مرتکب می‌شوند. 

۴

تطبیق زمانِ حصول ملکیّت برای قرض گیرنده

﴿ وبه ﴾ أي بالقبض ﴿ يملك ﴾ المقترض القرضَ على المشهور (به واسطه قبض، قرض گیرنده مالک می‌شود ـ طبقِ قول مشهور ـ) ، لا بالتصرّف (قولِ غیر مشهور) . قيل (دلیلِ بر ردّ قول غیر مشهور ـ «لا بالتصرّف» ـ): لأنّه فرع الملك (زیرا تصرّف فرع ملک است ـ شخص باید مالک بشود تا بعد بتواند تصرّف کند ـ) فيمتنع كونه شرطاً فيه (پس ممتنع است که تصرّف شرط در ملک باشد ـ که اگر بخواهد در ملکیّت شرط باشد، ملکیّت متوقف بر تصرّف خواهد بود ـ)  وإلّا دار (اگر ممتنع نباشد، دور به وجود خواهد آمد) ، و فيه (اشکالِ شهید ثانی به «قیل») : منع تبعيّته للملك مطلقاً (ما قبول نداریم که تصرّف تابع ملک است مطلقا و همه جا!) ؛ إذ يكفي فيه إذن المالك (اگر مالک اذن بدهد، ولو مالک هم نباشیم تصرّف جایز خواهد بود)  وهو (اذن مالک) هنا حاصل بالعقد (با صِرف ایجاب و قبول در عقد قبض، این اذن مالک حاصل شده است) ، بل بالأيجاب (حتّی اگر فقط هم ایجاب باشد کافی است! حتما لازم نیست که قبول هم باشد! همین ایجاب نوعی اذن مالک است) .

و (فرقِ بین این که بگوییم با صرفِ قبض ملکیت حاصل می‌شود و بین اینکه بگوییم با تصرّف این ملکیّت حاصل است چیست؟) حيث قلنا بملكه بالقبض (در جایی که قائل شدیم به اینکه با صِرفِ  قبض ملکیّت حاصل می‌شود) ﴿ فله ردّ مثله ﴾ مع وجود عينه (پس برای قرض گیرنده جایز است که ردّ کند مثلِ آن مالی را قرض گرفته‌ است با وجود عین آن) ﴿ وإن كره المقرض ﴾ (ولو مقرض ـ قرض دهنده ـ ناراضی باشد) لأنّ العين حينئذٍ تصير كغيرها من أمواله (زیرا عینِ مالی که قرض گرفته است دیگر با قبض، جزوِ اموالِ قرض گیرنده حساب می‌شود) ، والحقّ يتعلّق بذمّته (حقی هم که قرض دهنده دارد، همچنان بر گردن قرض گیرنده است)  فيتخيّر في جهة القضاء (در هر کلّی فی الذمّه‌ای این حکم وجود دارد) . ولو قلنا بتوقّف الملك على التصرّف (اگر هم قائل شویم که حصولِ ملکیّت تنها با تصرّف است) وجب دفع العين مع طلب مالكها (زیرا تا قبل از تصرّف هنوز قرض گیرنده مالکِ این مال نشده بود!) . و (اشکالِ به این تفاوتِ بیان شده:) يمكن القول بذلك (وجوبِ دفعِ عین) وإن ملّكناه بالقبض (اگرچه مالک بدانیم مقترض را به واسطه قبض) ، بناءً على كون القرض عقداً جائزاً (بنابر اینکه قرض، عقدی جایز است) ومن شأنه (عقد جائز)  رجوع كلّ عوض إلى مالكه إذا فُسخ (ولو شخص با قبض مالک شده است، ولی فسخِ عقد جائز یعنی هر عوضی به صاحبش بر گردد) ، كالهبة والبيع بخيار.

﴿ ولا يلزم اشتراط الأجل فيه ﴾ (لازم العمل نیست اشتراطِ اجل در قرض) لماله (چه این اجل برای مال القرض باشد) ولا لغيره (حتّی اگر در قرض، اجل شرط شده باشد برای چیز دیگری ـ البته به شرطِ عدم زیاده ـ) ؛ لأنّه عقد جائز (زیرا قرض، عقدی جایز است) ، فلا يلزم ما يشترط فيه (لازم نمی‌شود آنچه شرط می‌شود در آن) إلحاقاً لشرطه بجزئه (همانطور که اجزاء عقد  ـ مثلِ ایجاب و قبول ـ الزام آور نیست، شرائطش هم الزام آور نمی باشد! ـ شرطِ عقد جائز را ملحق به جزء آن می‌کنیم ـ) نعم لو شرط أجل القرض في عقدٍ لازم لزم على ما سبق (طبقِ اختلافی که قبلا بیان شد) .

(احکامِ مطلقِ دین ـ اعمّ از اینکه قرض باشد یا نباشد ـ) ﴿ ويجب ﴾ على المديون ﴿ نيّة القضاء ﴾ (واجب است بر بدهکار که نیّت اداء کردن داشته باشد) سواء قدر على أدائه أم لا (چه قادر بر اداء باشد و چه نباشد) ، بمعنى (فرضِ عدم قدرت) العزم ـ وإن عجز ـ على الأداء إذا قدر (تصمیم بر اداء کردن داشته باشد ـ در وقتی که قادر شد ـ) ، وسواء كان صاحب الدين حاضراً أم غائباً (چه صاحب دین حاضر است و چه غائب) ؛ لأنّ ذلك من مقتضى الإيمان (زیرا نیّت اداء، مقتضی ایمان است) ، كما يجب العزم على أداء كلّ واجب (کما اینکه عزم و تصمیم بر اداء هر واجبی این ویژگی را دارد) وترك كلّ محرّم. وقد رُوي «أنّ من عزم على قضاء دينه (کسی که تصمیم بر اداء دین داشته باشد) اُعين عليه (خداوند هم به او کمک می‌کند) وأ نّه ينقص من معونته بقدر قصور نيّته (هرچه نیّت او قصور داشته باشد ـ در عزم بر پس دادن متزلزل شود ـ از کمکی که خداوند به او خواهد کرد، کم می‌شود) » .

﴿ وعزله (عطف بر نیّة القضاء) عند وفاته (در مرضِ موت یا احتضار) ، والإيصاء به (وصیّت کند به آن دین) لو كان صاحبه غائباً ﴾ (زیرا اگر حاضر باشد که دیگر وصیّت کردن لازم نیست! همان موقع می‌تواند دینش را پرداخت کند) ليتميّز الحقّ ويسلم من تصرّف الوارث فيه (برای اینکه حق تمییز داده شود و جدا شود و سالم بماند از تصرّف وارث در آن دین) ، ويجب كون الوصاية به إلى ثقة (باید آن شخصی که می‌خواهی به او وصیّت کنی، انسان ثقه‌ای باشد) ؛ لأنّه تسليط على مال الغير (زیرا می‌خواهیم او را بر مال دیگران مسلّط بگردانیم) وإن قلنا بجواز الوصاية إلى غيره في الجملة (گرچه قائل شویم به جواز وصایت کردن به غیر ثقه فی الجمله ـ در آن مواردی که باعث تسلّط بر مال دیگران نمی‌شود ـ).

(استاد: معنای عبارت «عزله» شهید اول خیلی برای ما واضح نیست! آیا مراد از این عزل، عزلِ مال است؟ که در این صورت دیگر دلیلِ بیان شده از جانب ایشان معنی نمی‌دهد «لیتمیّز الحق»! با صِرف وصایت هم می‌توان آن را مشخص کرد. لذا منظور از عزل این مطلب نیست. بله! اگر مالِ او به شیء خاصّی تعلّق گرفته باشد که اگر جدا نشود ممکن است ورثه آن را با مالِ دیگری اشتباه کنند! در اینچنین مواردی ممکن است قولِ به عزل موجّه شود)

رواية (١) لا تدلّ على مطلوبهم، وظاهرها إعطاء الزائد الصحيح بدون الشرط، ولا خلاف فيه، بل لا يُكره، وقد روي أنّ النبيّ صلى‌الله‌عليه‌وآله اقترض بَكراً (٢) فردّ بازلاً (٣) رباعياً، وقال: «إنّ خير الناس أحسنهم قضاءً» (٤).

﴿ وإنّما يصحّ إقراض الكامل على وجهٍ يرتفع عنه الحَجر في المال، وأراد كمال المتعاقدين معاً، بإضافة المصدر إلى الفاعل والقابل.

﴿ وكلّ ما تتساوى أجزاؤه في القيمة والمنفعة وتتقارب صفاته كالحبوب والأدهان ﴿ يثبت في الذمّة مثله، وما لا يتساوى أجزاؤه كالحيوان ﴿ تثبت قيمته يوم القبض لأنّه وقت الملك.

﴿ وبه أي بالقبض ﴿ يملك المقترض القرضَ على المشهور، لا بالتصرّف. قيل: لأنّه فرع الملك فيمتنع كونه شرطاً فيه (٥) وإلّا دار، وفيه: منع تبعيّته للملك مطلقاً؛ إذ يكفي فيه إذن المالك وهو هنا حاصل بالعقد، بل بالأيجاب.

وحيث قلنا بملكه بالقبض ﴿ فله ردّ مثله مع وجود عينه ﴿ وإن كره

__________________

(١) الوسائل ١٢:٤٧٧، الباب ١٢ من أبواب الصرف، الحديث ٥.

(٢) الفتى من الإبل.

(٣) بزل البعير بُزولاً فطر نابُه بدخوله في السنة التاسعة، فهو «بازل» يستوى فيه الذكر والاُنثى. والرباعي من الإبل: ما دخل في السنة السابعة؛ لأنّه ألقى رباعيّته. مجمع البحرين (ربع) و (بزل).

(٤) كنز العمال ٦:٢٢٥، الحديث ٥ ـ ١٥٤٥٤، والسنن الكبرى ٥:٣٥٢ ـ ٣٥٣، مع اختلاف يسير.

(٥) قاله المحقّق في الشرائع ٢:٦٨.

المقرض لأنّ العين حينئذٍ تصير كغيرها من أمواله، والحقّ يتعلّق بذمّته فيتخيّر في جهة القضاء. ولو قلنا بتوقّف الملك على التصرّف وجب دفع العين مع طلب مالكها. ويمكن القول بذلك وإن ملّكناه بالقبض، بناءً على كون القرض عقداً جائزاً ومن شأنه رجوع كلّ عوض إلى مالكه إذا فُسخ، كالهبة والبيع بخيار.

﴿ ولا يلزم اشتراط الأجل فيه لماله (١) ولا لغيره؛ لأنّه عقد جائز، فلا يلزم ما يشترط فيه إلحاقاً لشرطه بجزئه (٢) نعم لو شرط أجل القرض في عقدٍ لازم لزم على ما سبق (٣).

﴿ ويجب على المديون ﴿ نيّة القضاء سواء قدر على أدائه أم لا، بمعنى العزم ـ وإن عجز ـ على الأداء إذا قدر، وسواء كان صاحب الدين حاضراً أم غائباً؛ لأنّ ذلك من مقتضى الإيمان، كما يجب العزم على أداء كلّ واجب وترك كلّ محرّم. وقد رُوي «أنّ من عزم على قضاء دينه اُعين عليه وأ نّه ينقص من معونته بقدر قصور نيّته» (٤).

﴿ وعزله عند وفاته، والإيصاء به لو كان صاحبه غائباً ليتميّز الحقّ ويسلم من تصرّف الوارث فيه، ويجب كون الوصاية به إلى ثقة؛ لأنّه تسليط على مال الغير وإن قلنا بجواز الوصاية إلى غيره في الجملة.

﴿ ولو جهله و (يئس منه تصدّق به عنه في المشهور. وقيل: يتعيّن

__________________

(١) يعني لمال القرض.

(٢) وهو الإيجاب والقبول، فكما أنّ الجزءين جائزان كذلك الشرط.

(٣) سبق في كتاب المتاجر مبحث خيار الاشتراط، راجع الصفحة ٣٢٣ ـ ٣٢٤.

(٤) الوسائل ١٣:٨٦، الباب ٥ من أبواب الدين والقرض، الحديث ٣ نقلاً بالمعنى.